فاطمه شهیدی
بیست و پنجم دسامبر، تولد حضرت عیسی (ع)
لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس، مبارک. سالهایت چون شاخههای کاج سبز و روزهایت چون چراغهای روی شاخه رنگی باد!
نمیدانم چندمین کریسمس است که برایت نامه مینویسم؛ نامههایی که به تو نمیرسند؛ نامه هایی که تا ژانویه بعد، روی میزم میمانند.
??
لیلت! من سالهاست به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سالهاست که دلم میخواهد آن حرفها را تمام کنم؛ ولی باز میترسم؛ درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف میکنم که ترسیده بودم.
عزیز! مسیح تو در دسترس بود؛ باور کردنی، نزدیک و میشد به او دست کشید و لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش،1 لمس کردنش، آسان نیست؛ هست؟
مسیح من، پیغمبری بود که با معجزه هم نمیشد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم، تو فکر میکردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانیهای پایاننامه نگاه کن! به کتابهایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانهتر از تخیل من است!
??
لیلت! من امشب برای این که باز تورا نزدیک حس کنم، تمام انجیل را ورق زدم و کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سختگیر من، این سو ایستاده بود و مسیح سهلگیر تو آن سو و من لابه لای تصویر این دو مرد، میگریستم!
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد و پای همه را شست؛ با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر میآمد.2
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش میخواهد بپرد و دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای
او... شمعون او.... حواری او... ولی نیستم. من، یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمیشوید... که دست حواری را قطع میکند.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها که هر روز دامن عبایش را میبوییدند. جُرم، جُرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء»، دشمنی است در انتظار فرصت؛ جلو میآید و با نگاهی پر از رحم و پر از دلسوزی میپرسد: «دستت را که برید؛ مرد»؟ مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه میبرد، بریده بریده و در میان گریه گفت: «دستم را شجاع مکّی برید؛ با وفایی بزرگوار...».
- دستت را بریده، تو باز به این نامها او را میخوانی؟
- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکّی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است!3
من، یوحنای مسیحی هستم که دست را میبُرد و دل را میبَرد. من به شمشیرش بوسه میزنم؛ حتی اگر لبهاش زبانم را ببرد؛ ولی انصافاً لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرفهای عجیب، آیا میشد آن شب برای جان گرسنه تو لقمهای گرفت؟
من آن شب از این که چشمهای تو انکارم کنند، ترسیدم. دیدن انکار در چشمهای دوست، زخم بدی است؛ نیست؟
مسیح من، سخت گیرتر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه صدای من، او را باور
میکردی؛ بعد میشد آیا هیچ جور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم، حتماً میپرسیدی که چطور میشود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است و من، چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!
و امشب، بین تصویر این دو مرد، چه سرگردانم!
مجسمه در دستهای مسیح تو بود؛ مجسمه کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر، جان گرفت و پرواز کرد4 و همه ایمان آوردند؛ درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه، چقدر آدم دلش میخواهد به این پیامبر ایمان بیاورد!
همام آمد؛ آدم گلی؛ گفت: «حرف»! گفت: «تشنهام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است». همام گفت: «نه، بیش از این. من تشنهام. خوبان کیاند؛ چطورند»؟
مسیح من میتوانست بگوید: مؤمنند؛ نماز میخوانند؛ روزه، صدقه، خمس... مثل همه آن چه پیغمبران تاریخ گفتهاند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آنها را میخواهد؛ اما آنان نمیخواهندش! اسیرشان میکند؛ اما جانشان را میدهند تا آزاد شوند».5
گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته، نبود، لحظهای جانشان در کالبد نمیماند؛ پَر میکشید».
گفت: «خوف مانند چوبی که میتراشند، آنها را میتراشد. مردم میبینندشان و میگویند: آنها بیمارند؛ اما آنها بیمار نیستند. میگویند: دیوانهاند و آنها دیوانه چیز بزرگی هستند». 6
باز گفت و گفت و گفت و همام، چون صاعقه زدهای، بیهوش شد؛ خشک شد؛ مجسمه شد... و مرد!
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد و دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین میکند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیفهای سخت، امتحانهای شاق و جریمههای بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار که دلم زخم است؛ زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق میلرزد.
او پنهانیترین لایهها را هم زلال میخواهد. او کوچکی روحم را جریمه میکند؛ حتی اگر هزار رکعت نماز همراه
آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی، نصیحتم میکند، کودک میشوم؛ همه چیز ساده و کودکانه میشود و مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف، از گناهانم پاک میشوم؛ شاد میشوم و میتوانم از شادی برقصم؛ اما
روبهروی کتاب خطبههای او، ناگهان بزرگ میشوم. او ناگهان تمام شادیهای حقیر کودکانه را میگیرد و همه سختیهای شگرف، رنجهای ژرف و اندوههای سترگ را در کولهام میریزد و من باید از غم خلخالی که در دوردستها از پای زنی کشیدهاند، بمیرم؛7 چون مرا بزرگ میخواهد.
به جای شادیهای کودکانه، باید لذت بهجتهای عمیق را بچشم. باید دیوانه امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید... نمیدانم او... او همان امانتی نیست که کوهها نکشیدند؟
??
لیلت! حرفهایم تمام شد و تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم، باز آن میهمانی ناتمام میماند.
مسیح ما هم مصلوب شد! کاش میشد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمیشود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم؛ با دستها و دلهای خودمان؛ باورت میشود؟
لیلت! باورت میشود؟ من نمیدانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلاً تو میدانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی و در دِیْری دور، سر به دیوار نهاده، میگریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه میکرد؛8 ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند؛ یهودا و یوحنا، دست در دست؛ «محبین غال و مبغضین قال»، شانه در شانه؛ آنها که تا مرزهای پرستش دوستش میداشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم.
چوب صلیبش را از مرغوبترین چوبها تراشیدیم؛ براقترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم و عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگها، برای بالا رفتنش ساختیم و خانقاهی از بهترین نما! نمیتوانستم بگویم او را چطور آوردیم؛ اگر خودش در خطبهای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش9 کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم؛ میخواستیم بالا باشد.
نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش میسوختند، ترسید. قدم برداشت و از سکویمان بالا رفت و ما هلهله کردیم؛ «سیاست نمیداند»!
صلیب، آماده بود و او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت و ردایی و بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیاش چون زانوی شتر، پینه داشت.10 آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم؛ «مردم! من پندهای همه پیامبران را به شما رساندم. آن چه را باید گفت، گفتم. با تازیانهام، ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم، پیش نرفتید؛ به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند»؟11
و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را میخواستیم؛ او را؛ بیش از آن که باید، میخواستیمش! در چشمهایش، خنجری بود که وجدانمان را تیغ میزد. چشم از او گرفتیم و به زمین خیره شدیم؛ به خاک؛ مثل همیشه به خاک!
شمشیرش را از کمرش باز کردیم و گفتیم: «حکمیت». نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد؛ نه، ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم؛ دادیم مرصّع نشان کنند؛ نگین بزنند؛ تا به دیوار بزنیم و ببوسیم و متبرک شویم.
صلیب آماده بود. او بیردا و بیشمشیر، ایستاده بود و ما هلهله کردیم؛ «بجنگ»! او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. ما زمزمه کردیم: «میترسد؛ جنگ نمیداند». گفت: «برادران من که خونشان در صفین ریخته شد، زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند؛ تا جامهای غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند».12
ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا و بیشمشیر.
لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط میکردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد و هایهای گریست؛ «کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدمهای مثل آنها که بر عزمهایشان استوار بمانند»؟13
ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود. ابن تیهان نبود. مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی میخواستیم خیانت کنیم؛ نه، تنهایی، او را مقدستر میکرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشمهایمان گرفت و نفس راحتی کشیدیم و ما سر بلند کردیم. فکر نکنی سرش را خم کرد؛ نه، بالا را نگاه میکرد؛ دعا میخواند و ما همه گریه کردیم.
میدانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا میخواند! کاش چشمهایش خنجر نداشت! کاش ملامت نمیکرد! کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم؛ تا هر هفته و هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مؤمنی هستیم.
صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دستهایش را گشود تا برای آخرین بار، به آغوشش بخواندمان؛ «چیزی بپرسید؛ پیش از این که از دستم بدهید».14
فکر نکن که دلمان نمیخواست به آغوشش برویم؛ میخواستیم؛ ولی آن جا، در آغوش او، بوی عجیبی میآمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک، نفسمان بند میآید. لیلت! ما مجبور بودیم؛ میفهمی؟ مجبور بودیم.
آغوش او، هنوز باز بود و آن بوی عجیب میآمد. ما همه کبود شده بودیم و خاک میخواستیم. حالمان را نمیفهمیدیم. ما سه دسته شدیم؛ «قاسطین، مارقین و ناکثین»؛ سه میخ!
ناکثین، دستهایش را به صلیب کوبیدند؛ خون فواره زد؛ از دلش یا دستش، نمیدانم؛ درست نمیدیدم. تقصیر خودش بود؛ چرا هر وقت ما را میدید، آغوش میگشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز، برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین، میخها را زدیم و مصلوبش کردیم؛ چون او را دوست میداشتیم.
آخ، فکر نکنی ما مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را میزدیم، با دست دیگر از او تصویر میکشیدیم؛ شمایلی طلایی و همه بر گردنهایمان آویختیم؛ تا هر روز به لب بگذاریم و ببوسیم شمایلش را؛ نامش را... .
تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد و ما... .
لیلت! نامهای که باز روی میزم تا ژانویه بعد میماند، تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم: «کریسمس مبارک»!
پی¬نوشت:
1. نهج البلاغه، خطبه 3 (خطبه شقشقیه)؛ «فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَیْنِ قَذًی وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا».
2. انجیل یوحنا، شماره 13.
3. مجلسی، بحارالانوار، ج 40، ص 281 - 282؛ فخر رازی، تفسیر کبیر، ذیل آیه 9 سوره کهف.
4. مائده، آیه 110؛ «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی فَتَنْفُخُ فِیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِی».
5. نهج البلاغه، خطبه 193.
6. همان.
7. همان، خطبه 72.
8. انجیل لوقا، شماره 22.
9. نهج البلاغه، نامه 28.
10. همان، خطبه 177.
11. همان.
12. همان، خطبه 177.
13. همان.
14. همان، خطبه 189.